همه شب حیرانش بودم،
حیران شهر بیدار
که پیسوز چشمانش می سوخت و
اندیشه ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لخت لخت
آسمان سیاه را می انباشت
چون لترمه باتلاقی دمه بوناک
که فضا را.

حیران بودم همه شب
شهر بیدار را
که آواز دهانش
تنها
همهمه ی عفن اذکارش بود:
شهر بی خواب
با پیسوز پردود بیداری اش
در شب قدری چنان. ــ
در شب قدری.



گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگران چه بودی؟»
گفتند:
«برآمدن روز را
به دعا
شب زنده داری کردیم.
مگر به یمن دعا
آفتاب
برآید.»

گفتم: «حاجت ْروا شدید
که آنک سپیده!»

به آهی گفتند: «کنون
به جمعیت خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجت نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.»

۸ فروردین ۱۳۷۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو